ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ به دستهای گرمِ خدا ﺑﺴﭙﺎﺭ ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ،
ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ،
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ . . .
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ،
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﻡ ﺧﺪﺍ . . .
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺻﻼﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﭽﯿﻨﺪ ،
ﻧﻪ ﺁﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ . .
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ،
ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﯿﭽﯿﻨﺪ !
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺟﺰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ . . . .
ﺧﺪﺍﯼ مهربانم . . .
ﻫﻤﯿﺸﻪ ،
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ،
ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ،
ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯽ ﺍﻡ . .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﯼ ،
ﺭﺩ ﻟﺒﻬﺎﯾﺖ ﺭﻭﯼ ﻟﭗ ﻫﺎﯼ ﮔﻞ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻡ ،
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ . . . . .
نظرات شما عزیزان:
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
اگر دل دلیل است
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت � چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را � یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم � تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم � بی تو � تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من
و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
این بار هم نشد که به آتش در افکنم
با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را
این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق
در مفدم تو ،منطق اندیشمند را
این بار هم نشد که ز کنج دهان تو
یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را
تا کی زنم دوباره به گرداب دیگری
در چشم های تو دل مشکل پسند را ؟
پروایم از گزند تعلق مده که من
همواره دوست داشته ام این گزند را
من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
کوتاه گیر قصه ی پست و باند را
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من که در مثل
رنگ آب راکد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از کف و کفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی
که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
قوس های با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند
طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مهربان دوست
که تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مر
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
فقیــــٓٓـٰٓـٓـٓـریستــــٓٓـ ٰٓـٓـٓــ در کنــــٓٓـٰٓـٓـٓـار
منــــٓٓـٰٓـٓـٓــزل حــــٓٓـٰٓـٓـٓــاجــــٓٓـٰٓـٓـ ٓــی
و حــــٓٓـٰٓـٓـٓــاجــــٓٓـٰٓـٓـ ٓــی در
میــــٓٓـٰٓـٓـٓــان عــــٓٓـٰٓـٓـٓــربهــــٓٓـٰٓـٓ ـٓـا بــــٓٓـٰٓـٓـٓــه
دنبــــٓٓـٰٓـٓـٓــال خـٍٍـٍٍـٍٍـٍٍــٍٍـٍٍــدا.
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻦ ﻛـــﻔﺶ ﻧـــﺪﺍﺭﯼ
ﺑﺮﺍﯾـــــﺖ ﭘﺎﭘــــﻮﺵ ﺩﺭﺳـــﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
.
.
.
باور کن ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻮﺷﺰﺩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺷ*ﯿﺎﻓﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
خیر ببینن
تا میتونید کپی کنید کسی اشتباه نکنه
یـــــــــــــــــــلدایت مبارکـــــــــــــــــ
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار باد برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
کهنــــــــه ها رو تازه کرد، از تو یک بهانه ساخت!
بـا تو می شد که صدام همه جا رو پر کنــــه!
تا قیامت اسم ما قصـه هــــا رو پـــــر کنــــه!
اما خیلی دیر دونستم تــو فقط عروسکـــــی!
کور و کر،بازیچه باد، مثل یک بــادبــــادکــــــی!
دلسپـردن به عروسک،من و گم کرد تو خودم!
تو رو خیلی دیر شنـاختم،وقتیکـه تموم شدم!
اگه دست رفیق دستــــام، نه شریک غـم بودی،
واســـه حس کردن دردام، خیلی خیلی کـــــــم بودی
تــــوی شهــــــــــــــــر بی کسیهـــــام تـو رو از دور میدیدم،
بـــــــــــــا رسیدن به تـــــــــــو افسوس به تباهـــــــــی رسیدم!
شهر بی عــــــــابر و خالـــــــــــــی، شهر تنهـــــــــــــــــایی من بود!
لحظـــــــــــــــه شنـــــــــــاختن تو لحظـــــــــــــــــــه تمــــوم شدن بود!
مگـــــــــــه می شـــه از عروسک، شعر عــاشقـــونه ســـــــــــاخت؟
عـــــــــــــــــــــــــــ ــــاشق چیزی کـــــــــــــــــــــــــــه نیست شد،
روی دریـــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــا خونــه ســــــاخت؟
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
همه را دارم و اما تو که یارم نیستی
سهم من بودن تو در نظرِ هر روزم
چه کنم با دلِ سنگٓت، پیِ کارم نیستی
آسمان دلِ من با رخِ تو روشن بود
حالی، مهتابِ دلم، در شبِ تارم نیستی
عشق تو حبس نموده دلِ من در قفسی
من ولی پای طنابم، دمِ دارم نیستی
من دیوانه به عشقت دل و دینم دادم
آه و حسرت که به فکرِ دلِ زارم نیستی..
فرصتی تازه برای گریه پیدا میکنم
دوستت دارم... ولی میترسم از رسوا شدن
هرچه از زیباییت گفتند حاشا میکنم
من که یک لشکر حریفم نیست تسلیم توام
با رقیبان پیش چشمانت مدارا میکنم
هرچه از دنیا به دست آوردهام تا پیش از این
خرج عمر رفتهام از دار دنیا میکنم
سوختم چون شمع... اما ریشه ام را ساختم
خانهای دیگر بر این ویرانه برپا میکنم
از کنارم رفتهای اما به یادم ماندهاست
خاطراتی که دلم را خوش به آنها میکنم
مثل خیلی از عاشق ها
از تو یادگاری دارم
ولی
یادگاری من
با بقیه
فرق دارد
یادگاری من
از تو
سینه ای
پر از
«««درد است....»»»
از لبه ی پرتگاه،
از نفس،
از پا،
از این ور بوم،
از آن ور بوم،
از دماغ فیل،
از چاله به چاه،
از عرش به فرش،
از چشم،
از چشم،
از چشم!!!
یه بار مارتین دندون درد داشت، اتو رو زد به برق و صبر کرد،
بعد اونو گذاشت رو شونه اش!
اون وقت دندون دردش یادش رفت...
جان نش:بی نهایت
آلیشیا:از کجا میدونی؟
جان نش:میدونم چون تمام داده ها نشون میدن که بی نهایته!
آلیشیا:ولی هنوز اثبات نشده
جان نش:نه
آلیشیا:تو هم که ندیدیش!
جان نش:نه
آلیشیا:پس از کجا مطمئنی؟!
جان نش:مطمئن نیستم فقط باور دارم!
آلیشیا:خب فکر میکنم عشق هم همینطور باشه...
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند
جست و جویی در درون ما نهاد
از خُمستان جرعه ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوّا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
یک کرشمه کرد با خود آن چنانک
فتنه ای در پیر و در برنا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان
حُسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عِراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
بجز وصلت دگر درمان ندارد
به وصل خود دلم را شاد گردان
که خسته طاقت هجران ندارد
بیا، تا پیش روی تو بمیرم
که بیتو زندگانی آن ندارد
چگونه بیتو بتوان زیست آخر؟
که بیتو زیستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت
شب هجران مگر پایان ندارد؟
بیا، تا روی خوب تو ببینم
که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذیر، جانا، نیم جانی
اگر چه قیمت چندان ندارد
چه باشد گر فراغت والهی را
چنین سرگشته و حیران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نریزد
عراقی را شبی مهمان ندار
سرد می شوم،از تنها بودنم
پر می کشم،برای آغوشت
جان می دهم،برای یک لحظه لمس دست هایت
آهنگ انتظار،هنوز ترانه ای ست که می شنوم
به سینه می تپد،قلبم
هزار بار به امید دوستت دارم های تو
خدا کند بیایی و آرام بگیریم من و دل
من به اوج در آسمان اعتقاد دارم،
همان جایی که خدا در آن حضور دارد،
حضور پرواز های پر از آرامش
عبور ابرهای بی وزن
و خدا را در دلتنگی بادبادکهای نگران دیدم
بادبادک های عاشق!
از همــﮧ ی بــی تفآوتــی هآ…
از همــﮧ فــَرآموشی هآ…
از هَمﮧ بــی اعتمــآدی هآ…
کــآش معلــمی بود و انشـ ـ ـــآیی مــی خوآســت…
پاسخ:ممنون از این که سر میزنی دوست خوبم
پاسخ:واقعا ... لایک
عیبی ندارد.. که دلم می سوزه
عیب نداره که دلم، چشمم، روحم همه آشوب میشه ....
عیب نداره......
بالاخره یه روزم نوبت مــــــن میرسه...
ان شاء الله
سر مشق کدام استاد است....
که خرابات دلم ....
در پی او آباد است....
خم ابروی تو را ....
دیدم و رفتم به سجود....
صید را زنده گرفتن ....
هنر صیاد است...
چیزی در من از دست می رود…
باور کردنی نیست
که چگونه
حجم اینهمه خاطره
در چمدان کوچکت جا می شود !
فریاد می زنم اگر
این بغض لعنتی امانم دهد !
امان نمی دهد…
پس آهسته زیر لب می گویم:
"مراقب خاطره هایمان باش"...
پاسخ:لایک
و
از خواب پریدم
تا به آغوشت پناه ببرم
یادم آمد از نبودنت
به خواب پناه برده بودم....
مرد باشد
گاهی مجنون دخترکی تنهاست
که روزی لیلی کسی بوده....
و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست
و نه هیچ کسه دیگر
فقط میداند هرچه هوا سردتر میشود
دلش نگاهی گرمتر میخواهد...
کجـــا بایـــد قدم بگــذارم که کســـی را
له نکـــنم؟
سهـــم من کجـــاست..؟
کجـــا باید دل ببنـــدم که دیـــر
نکردهـــ باشــم؟
سهــــم من کجـــاست ..؟
کجـای این زمـــین خاکــــی کولـــه بارم را
پایین
بگــذارم که توقــف ممنــوع نداشـــته باشـــد؟
بگو ...
کجا خســـتگی هایـــم را به در کنـــم که کســی نگـــوید..
ببخشـــید ...
اینـــجا جای من استــ...!!!
کسی رو ازت میگیرن که
فقط تو میدونی که دیگه نیست
سخت ترش....
وقتیه که مجبوری لبخند بزنی و بگی:
خوبه...
ای کودک
کفش هایم را نپوش !
تلاش تو براے بـــزرگ شـدنت
غمگینم میکن
کودک بمان کوچک بمان
مـن در بزرگ شـدنم دردهایی دیـدم کـہ ؛
کوچک کرد، بزرگ شـدنم را ..
پاسخ:لایک ممنون از این که سر میزنی
خون بیمارانی که دچار افسردگی بودند را به 6خوکچه هندی تزریق کردند ..پس از 18 ساعت همه مردند.
بعد خون یک گروه از جوانان شاد را به6 خوکچه دیگر تزریق کردند در کمال تعجب آنها نیز پس از 18 ساعت مردن.
تازه فهمیدن خون انسان به خوکچه ها نمیخوره .
و در و پنجره های آزمایشگاه رو بستن و رفتن ناهار!
:|
پاسخ::-)
ﻻﺍﹶﻗﹷﻞ ﺑﹷﻌﻠۀ ﺧــﻮﺩ ﺭﺍ ﺗـــــﻮ ﺑﹻﻪ ﯾﹻﮏ ﻻﯾـــﮏ ﺑﹻﮕﻮ
پاسخ:لایــــــــــــــــــــــک :-)
و چشمانم باران می بارند بهاری!
دستی تکان می دهی از سر عادت
و شاید کمی اجباری ... به سلامت اما
این گونه خداحافظی نمی کنند!!!
شب به چشمان سیاهت غبطه دارد ناز من
وا مکن چشمت که تا افشا نگردد راز من
تیر مژگانت نمی دانی که با قلبم چه کرد
آن کمان ابروی تو هر دم کند با من نبرد
خال مه رویت زند آتش به جان و هستی ام
آمدی گشتی دلیل عشق و این سرمستی ام
سرخوشم زان لحظه ای را شانه بر مویت زنم
هر دم آهنگی ز دل با تار گیسویت زنم
رخنه کردی در دل و در دین و جان و پیکرم
دوست دارم دم به دم آن روی ماهت بنگرم